رنگ زندگى، طعم خوشبختى
رنگ زندگى، طعم خوشبختى
نويسنده:دكتر معصومه رفيقى مرند
منبع:روزنامه ايران
منبع:روزنامه ايران
جوانى كه براى مشاوره مراجعه كرده بود، مى گفت: «من در انتخاب همسرم حق تصميم گيرى نداشتم ! نامزدم، هفت سال از من بزرگتر است. اودختر خانواده پولدار و مشهورى است. از نظر تحصيلات هم او از من بالاتر است. شايد اگر من هم سربازى نمى رفتم و در دانشگاه قبول مى شدم، هفت سال ديگر، موقعيت فعلى او را پيدا مى كردم! اما…
خلاصه اين كه ما دو تا هيچ نقطه مشتركى چه از نظر ظاهرى و تحصيلات و چه از نظر مسائل اقتصادى ـ اجتماعى و فرهنگى و خانوادگى با يكديگر نداريم.وقتى پس از خواستگارى (اجبارى!) به خواهرم گفتم شما اين همه تفاوت را نديديد؟ خواهرم خنديد و گفت: تفاوت؟ تفاوت چيه؟ توعقلت به اين چيزها نمى رسه! اين ها پس از مدتى برات عادى مى شه! اما عوضش، خانمت ماهى سيصد وپنجاه هزار تومان پول توى خونت مياره!! اينها رو هم ببين! گفتم اگر ماهى يك ميليون تومان هم به خونم بياره من راضى به اين ازدواج نيستم! اما ظاهراً تصميم گيرنده من نبودم چون پس از چند روز خانواده ام همه مقدمات عقد را با كمك خانواده دختر فراهم ساختند وما را به عقد يكديگر درآوردند!
اين پاسخ مرا به ياد دختر جوانى انداخت كه براى مشاوره به درمانگاه آمده بود. او قبل از هرچيز از من خواست كه فقط شنونده حرفهايش باشم! تا بتواند هرآنچه را كه بردلش سنگينى مى كند، بيان كند! آه بلندى كشيد و گفت: من و همسرم در يك ميهمانى فاميلى با هم آشنا شديم. او كه از خويشاوندان دور پسر خاله پدرم بود، خودش را مهندس معرفى كرد كه يك شركت بزرگ و فعال تجارى دارد. من گرايش چندانى به او نداشتم اما او فرداى همان روز از من خواستگارى كرد و پدر و مادرم با وجود اين كه مى دانستند من قول و قرارهايى براى ازدواج با يكى از دانشجويان همكلاسى خودم گذاشته ام، بااين وصلت موافقت كردند!
آقاى مهندس خيلى عجله داشت و پدر ومادرم هم بدون توجه به خواسته من قرار عقد و عروسى را گذاشتند!دو هفته از عروسى ما گذشته بود و مهمانى هاى فاميلى به پايان رسيده بود، اما آقاى مهندس همچنان در خانه پدرم روز و شب را سپرى مى كرد. يك روز از او پرسيدم: پس چرا به شركت نمى روى؟ پاسخ داد: شركت را به دست شريكم سپرده ام، كار هميشه هست اما اول زندگى مشترك، آدم نياز به كمى مرخصى داره!
حرفش منطقى به نظر مى رسيد.اما نمى دانم چرا ته دلم نگران بودم، كمى بعد پرسيدم: راستى شما در شركت خودتان به چه نوع فعاليتى مشغول هستيد؟ پاسخ داد: فعاليت ما سرى است وهيچ كس نبايد درباره اون چيزى بدونه والا در عرصه تجارت، رقيبان از ما جلو مى افتند، پرسيدم: حتى من؟ با خنده گفت: حتى تو، خيلى به مسائل مالى فكر نكن، برات خوب نيست!
عصر همان روز يكى از دوستانش آمد وماشين همسرم را گرفت و رفت. از همسرم پرسيدم: ماشين را براى چه مى خواست؟ گفت: دوسه روزى لازم داشت، مى خواست بره سفر. توى عالم رفاقت كه نمى شه«نه» گفت، مى شه؟ شانه هايم را بالا انداختم و پى كارم رفتم. دو سه روز، دوسه ماه شد. اما ديگر از دوست آقاى مهندس خبرى نشد كه نشد. ما در منزل پدرم زندگى مى كرديم. مهندس با پدرم صحبت كرده بود و قرار گذاشته بود؛ مدت۶ ماه در منزل پدرم زندگى كنيم تا در اين مدت او سر وسامانى به شركتش بدهد و بعد خانه اى بخرد.
پس از اين مدت، يك روز از او پرسيدم: پس ما كى به خانه مان مى رويم؟ آيا براى خانه فكرى كرده اى؟ پرسيد: چه فكرى؟ گفتم: خريد خانه، مگر خودت نگفتى كه پس از ۶ ماه وقتى كارهاى ناتمام شركت را به اتمام رساندى، خانه دلخواه مرا مى خرى؟ آيا هنوز وقتش نرسيده؟ همسرم گفت: از فكر خانه بيرون بيا، چون ۶ ماه كه سهله حتى تا ۶ سال ديگر هم ما نمى توانيم صاحب خانه شويم زيرا وضع مالى شركت خراب است و ما داريم ضرر مى دهيم. كنجكاوى هاى من باعث شد كه بفهمم او صاحب شركت و يا شريك سرمايه گذار مهم و تعيين كننده اى كه خودش ادعا مى كرد، نيست. بلكه يكى از سهامداران جزئى شركت است كه درآمد ناچيزى دارد. حالا حدود يك سال است كه آقاى مهندس در خانه پدرم كنگر خورده و لنگر انداخته و خم هم به ابرو نمى آورد. پدرم از بس براى زندگى ما هزينه كرده، خسته شده و به من پيشنهاد كرده هرچه زودتر تقاضاى طلاق كنم.
چرا بعضى هااين قدر سهل و آسان طرف مقابل خود را بازيچه مى پندارند و زندگى رابه بازى مى گيرند؟
چرا در مقابل همسر خود احساس مسئوليت و تعهد ندارند؟ و چرا با يكديگر صادق نيستند؟
همسر و شريك زندگى بازيچه نيست. او نيازمند صداقت، عشق و محبت، احترام و امنيت، درك و تفاهم، اخلاق و اعتقاد و سلامت فكرى و اخلاقى همسر خوداست. فرد مورد بحث به علت افسردگى، وسواس فكرى، اضطراب و... مراجعه كرده بود. وقتى شرح حال مى داد، چند بار به گريه افتاد. فشار زيادى را احساس مى كرد و مرتب نفس عميق مى كشيد. در يكى از تست هاى روانشناختى كه براى بررسى بيشتر وضع روحى و روانى وى انجام شد، تمام پاسخهايش به سؤالات زير مثبت بود:
ـ اشتهاى خوبى ندارم
ـ خوابم آشفته است
ـ هنگام كار فشار و ناراحتى زيادى احساس مى كنم
ـ بعضى وقتها خيلى دلم مى خواهد خانواده ام را ترك كنم
ـ گاه روزها، هفته ها و حتى ماهها بوده كه دست ودلم به كارى نرفته است
ـ من حساس تر از ديگران هستم
ـ واقعاً اعتماد به نفس ندارم
ـ بيشتر اوقات غمگين هستم
ـ احساس مى كنم كه بى دليل مجازات شده ام!
ـ غالباً از چيزى دلواپسم
ـ براى هيچ كس چندان مهم نيست كه چه بر سرم مى آيد
ـ حتى وقتى هم كه با ديگرانم، غالباً احساس تنهايى مى كنم
ـ اغلب مجبور بوده ام از كسانى اطاعت كنم كه به اندازه من نمى فهميدند
ـ اى كاش به اندازه ديگران خوشحال بودم
ـ به نظرم هيچ كس مرا درك نمى كند
اين خانم جوان بر سر دو راهى ادامه زندگى با همسرش در شرايط موجود (البته با كمى گذشت و اغماض كه برايش خيلى هم سخت بود)و طلاق و جدايى از مردى كه در روزهاى اول آشنايى، از خود صداقت نشان نداده بود، قرار گرفته بود. اما يك سؤال جدى از دختر و پسرهايى كه در آستانه ازدواج و يا در جست وجوى همسر دلخواه خود و يا انتخابى درست بر سر دو راهى زندگى قرار گرفته اند:
براى درك درست ترى از عطر و طعم زندگى ، طرح مواردى كه در انتخاب همسر دچار مشكل شده اند، مى تواند راهگشاى جوانانى باشد كه قصد ازدواج داشته اما ملاكها ومعيارهاى درستى براى تداوم زندگى زناشويى ندارند و ازدواج براى آنها مقوله اى بديهى و سهل و آسان است كه نياز به مطالعه و آگاهى چندانى ندارد!
دختر وقتى شروع به صحبت كرد، با لحن بغض آلودى گفت: نمى دانم از كجا و از چى شروع كنم؟ و بعد زد زير گريه. من سكوت كرده بودم و او اشك مى ريخت. وقتى كمى آرام گرفت، اشك هايش را پاك كرد و گفت: ديگه هيچ چيز خوشحالم نمى كند، ديگه هيچ راهى نمونده، نه راه پس دارم و نه راه پيش، «خود كرده را تدبير نيست». همه به من مى گفتند كه اين پسر به درد تو نمى خوره! پدر ومادرم اصرار و التماس مى كردند كه دست از سعيد بردارم. اما من پافشارى كردم كه يا سعيد و يا هيچ كس ديگر.
من گول ظاهر سعيد و حرفهاى قشنگ و زرق و برق زندگيش رو خورده بودم! ولى...
سعيد و خانواده اش، هر روز با گل و هدايا در خانه ما را از پاشنه در مى آوردند و پدر و مادرم را تحت فشار قرار مى دادند. من و سعيد، هر دو تك فرزند بوديم. از اين رو پدر و مادرمان را خيلى تحت فشار قرار مى داديم تا اينكه پدر و مادر من هم موافقت كردند و ازدواج ما سر گرفت. اما ديرى نپاييد كه من متوجه شدم؛ سعيد، همان سعيدى كه من مى شناختم نيست! او جوانى خودخواه و مستبد بود. زيرا هميشه هرچه را كه خواسته بود، برايش مهيا كرده بودند. اوايل زندگى خيلى بدنبود. اما كمى بعد، بهانه گيرى ها شروع شد. سعيد به خواسته هاى من احترام نمى گذاشت. او مرا ناديده مى گرفت. فقط خودش و خواسته هاى خودش مهم بودند.
حالا كه خوب فكر مى كنم... مى بينم پدر و مادرم حق داشتند، سعيد جوان لايق و صادقى نبود. به راستى كه صداقت اصلى ترين و مهمترين شرط در همه امور بويژه زندگى مشترك است.
پايه هاى زندگى مشترك، بايد بر مبناى صداقت، درك و تفاهم متقابل، عشق و محبت و احترام و اعتماد دو جانبه و نه يك طرفه باشد.
آشنايى با ويژگيهاى فرد مورد نظر بايد قبل از انجام عقد و عروسى صورت گيرد. دانستن اين كه همسر آينده شما (چه دختر و چه پسر) چگونه آدمى است و چگونه فكر وزندگى مى كند، انتخاب را براى شما آسان تر خواهد كرد.
مثلاً اين كه :
ـ همسر آينده شما به چه چيزهايى در زندگى بيشتر اهميت مى دهد؟
ـ او چگونه به دنيا و زندگى نگاه مى كند؟
ـ تحصيلات و شغل واقعى او در چه زمينه اى است؟
ـ دوستان او از چه تيپ كسانى هستند؟
ـ چقدر به خانواده خود نزديك است؟
ـ آيا اهل معاشرت و رفت وآمد فاميلى است؟
ـ آيا نسبت به خانواده شما و يا بعضى از اعضاى فاميل شما حساسيت از خود نشان مى دهد؟
ـ آيا به معاشرت فاميلى و دوستان شما اهميت مى دهد؟
ـ اوقات فراغت خود را چگونه مى گذراند؟
ـ آيا اهل مطالعه است؟
ـ آيا به شعر و موسيقى علاقه دارد؟
ـ از چه نوع فيلم هايى خوشش مى آيد؟
ـ آيا اهل سفر است؟
ـ آيا اهل گردش در طبيعت وكوه پيمايى است؟
ـ نقاط ضعف او چه چيزهايى است؟
ـ به چه چيزهايى حساسيت نشان مى دهد؟
ـ نگرانى هاى او چه هستند؟
ـ ازچه چيزهايى بدش مى آيد؟
ـ از چه چيزهايى خوشش مى آيد؟
ـ چقدر اهل گذشت و بخشيدن است؟
ـ آيا احساسات شما براى او اهميت دارد؟
ـ او چقدر از گذشته شما مى داند؟
ـ شما از گذشته همسر خود چه مى دانيد؟
ـ شما از همسر خود چه انتظاراتى داريد؟
ـ او ازشما چه انتظاراتى دارد؟
ـ آيا با سليقه همسر خود آشنا هستيد؟
ـ آيا مى دانيد ازچه رنگى خوشش مى آيد؟
ـ چه غذاهايى را دوست دارد؟
ـ از چه مدل خودرويى خوشش مى آيد؟
ـ چه نوع چيده مان و دكوراسيونى را براى خانه احتمالى آينده تان ترجيح مى دهد؟
و....
در چند قدمى دانشگاه از تاكسى پياده شدم، پس از گذشتن از مقابل چند مغازه طلافروشى، درمقابل يكى از مغازه ها دختر و پسر جوانى را ديدم كه مشغول تماشا و انتخاب زينت آلات داخل ويترين بودند. گفت وگوى آنها، ناخواسته نظرم را جلب كرد. دختر مى گفت:
ـ انتخاب من همينه كه گفتم و پسر با استيصال مى گفت:
ـ آخه ...خيلى گرونه
ـ خب گرون باشه، آيا من ارزش ندارم؟
پاهايم سست شد و به بهانه تماشاى ويترين بغل ايستادم و به ادامه گفت وگوى آنها گوش سپردم، پسر پاسخ داد:
ـ ارزش تو بيش از اينها است، اما من الآن شرايطش رو ندارم. و دختر اصرار كرد:
ـ اگر ارزش من بيشتر از اينها است، پس همين ها رو برام بخر.
راهم را كشيدم و رفتم. اما چهره درهم، مظلومانه و ملتمسانه مرد جوان، همچنان در مقابل چشمانم بود.
از خود پرسيدم:
چقدر پول، طلا، خودرو و خانه مى تواند ضامن خوشبختى دو نفر باشد؟
مسلماً اين ها مى توانند رنگ زندگى را عوض كنند. اما طعم آن را چطور مى توانند عوض كنند؟
پول، طلا، خودرو و هرچيز ديگر مادى ابزار زندگى هستند نه پايه و اساس آن.
پايه و اساس زندگى كه طعم آن را شيرين مى كند، عشق و احترام و گذشت و اهميت دادن به خانواده ها و خواسته هاى يكديگر، آزادى و استقلال مشروط در زندگى زناشويى و .... است.
نظر شما در اين باره چيست؟
خلاصه اين كه ما دو تا هيچ نقطه مشتركى چه از نظر ظاهرى و تحصيلات و چه از نظر مسائل اقتصادى ـ اجتماعى و فرهنگى و خانوادگى با يكديگر نداريم.وقتى پس از خواستگارى (اجبارى!) به خواهرم گفتم شما اين همه تفاوت را نديديد؟ خواهرم خنديد و گفت: تفاوت؟ تفاوت چيه؟ توعقلت به اين چيزها نمى رسه! اين ها پس از مدتى برات عادى مى شه! اما عوضش، خانمت ماهى سيصد وپنجاه هزار تومان پول توى خونت مياره!! اينها رو هم ببين! گفتم اگر ماهى يك ميليون تومان هم به خونم بياره من راضى به اين ازدواج نيستم! اما ظاهراً تصميم گيرنده من نبودم چون پس از چند روز خانواده ام همه مقدمات عقد را با كمك خانواده دختر فراهم ساختند وما را به عقد يكديگر درآوردند!
حق انتخاب
از اين كه پدر ومادرها به علت تجربيات ارزشمندى كه از زندگى مشترك دارند وسرد و گرم روزگار را چشيده اند، مى توانند فرزندانشان را در ازدواج راهنمايى كنند، شكى نيست اما نبايد نظر خود را به آنها تحميل كنند. متأسفانه گاه برخى از اين نوع ازدواج هاى تحميلى به بن بست مى رسد. آنگاه وقتى صداى اعتراض جوانها بلند مى شود، سعى مى كنند آنها را متقاعد سازند كه انسان بايد در زندگى گذشت داشته باشد و يا اين كه : «پسر من! دختر من ! تو از زندگى چى مى خواى؟ كه اين همه رفاه و آسايش دلت رو زده. »اين پاسخ مرا به ياد دختر جوانى انداخت كه براى مشاوره به درمانگاه آمده بود. او قبل از هرچيز از من خواست كه فقط شنونده حرفهايش باشم! تا بتواند هرآنچه را كه بردلش سنگينى مى كند، بيان كند! آه بلندى كشيد و گفت: من و همسرم در يك ميهمانى فاميلى با هم آشنا شديم. او كه از خويشاوندان دور پسر خاله پدرم بود، خودش را مهندس معرفى كرد كه يك شركت بزرگ و فعال تجارى دارد. من گرايش چندانى به او نداشتم اما او فرداى همان روز از من خواستگارى كرد و پدر و مادرم با وجود اين كه مى دانستند من قول و قرارهايى براى ازدواج با يكى از دانشجويان همكلاسى خودم گذاشته ام، بااين وصلت موافقت كردند!
آقاى مهندس خيلى عجله داشت و پدر ومادرم هم بدون توجه به خواسته من قرار عقد و عروسى را گذاشتند!دو هفته از عروسى ما گذشته بود و مهمانى هاى فاميلى به پايان رسيده بود، اما آقاى مهندس همچنان در خانه پدرم روز و شب را سپرى مى كرد. يك روز از او پرسيدم: پس چرا به شركت نمى روى؟ پاسخ داد: شركت را به دست شريكم سپرده ام، كار هميشه هست اما اول زندگى مشترك، آدم نياز به كمى مرخصى داره!
حرفش منطقى به نظر مى رسيد.اما نمى دانم چرا ته دلم نگران بودم، كمى بعد پرسيدم: راستى شما در شركت خودتان به چه نوع فعاليتى مشغول هستيد؟ پاسخ داد: فعاليت ما سرى است وهيچ كس نبايد درباره اون چيزى بدونه والا در عرصه تجارت، رقيبان از ما جلو مى افتند، پرسيدم: حتى من؟ با خنده گفت: حتى تو، خيلى به مسائل مالى فكر نكن، برات خوب نيست!
عصر همان روز يكى از دوستانش آمد وماشين همسرم را گرفت و رفت. از همسرم پرسيدم: ماشين را براى چه مى خواست؟ گفت: دوسه روزى لازم داشت، مى خواست بره سفر. توى عالم رفاقت كه نمى شه«نه» گفت، مى شه؟ شانه هايم را بالا انداختم و پى كارم رفتم. دو سه روز، دوسه ماه شد. اما ديگر از دوست آقاى مهندس خبرى نشد كه نشد. ما در منزل پدرم زندگى مى كرديم. مهندس با پدرم صحبت كرده بود و قرار گذاشته بود؛ مدت۶ ماه در منزل پدرم زندگى كنيم تا در اين مدت او سر وسامانى به شركتش بدهد و بعد خانه اى بخرد.
پس از اين مدت، يك روز از او پرسيدم: پس ما كى به خانه مان مى رويم؟ آيا براى خانه فكرى كرده اى؟ پرسيد: چه فكرى؟ گفتم: خريد خانه، مگر خودت نگفتى كه پس از ۶ ماه وقتى كارهاى ناتمام شركت را به اتمام رساندى، خانه دلخواه مرا مى خرى؟ آيا هنوز وقتش نرسيده؟ همسرم گفت: از فكر خانه بيرون بيا، چون ۶ ماه كه سهله حتى تا ۶ سال ديگر هم ما نمى توانيم صاحب خانه شويم زيرا وضع مالى شركت خراب است و ما داريم ضرر مى دهيم. كنجكاوى هاى من باعث شد كه بفهمم او صاحب شركت و يا شريك سرمايه گذار مهم و تعيين كننده اى كه خودش ادعا مى كرد، نيست. بلكه يكى از سهامداران جزئى شركت است كه درآمد ناچيزى دارد. حالا حدود يك سال است كه آقاى مهندس در خانه پدرم كنگر خورده و لنگر انداخته و خم هم به ابرو نمى آورد. پدرم از بس براى زندگى ما هزينه كرده، خسته شده و به من پيشنهاد كرده هرچه زودتر تقاضاى طلاق كنم.
زندگى را به بازى نگيريد
راستى چرا؟چرا بعضى هااين قدر سهل و آسان طرف مقابل خود را بازيچه مى پندارند و زندگى رابه بازى مى گيرند؟
چرا در مقابل همسر خود احساس مسئوليت و تعهد ندارند؟ و چرا با يكديگر صادق نيستند؟
همسر و شريك زندگى بازيچه نيست. او نيازمند صداقت، عشق و محبت، احترام و امنيت، درك و تفاهم، اخلاق و اعتقاد و سلامت فكرى و اخلاقى همسر خوداست. فرد مورد بحث به علت افسردگى، وسواس فكرى، اضطراب و... مراجعه كرده بود. وقتى شرح حال مى داد، چند بار به گريه افتاد. فشار زيادى را احساس مى كرد و مرتب نفس عميق مى كشيد. در يكى از تست هاى روانشناختى كه براى بررسى بيشتر وضع روحى و روانى وى انجام شد، تمام پاسخهايش به سؤالات زير مثبت بود:
ـ اشتهاى خوبى ندارم
ـ خوابم آشفته است
ـ هنگام كار فشار و ناراحتى زيادى احساس مى كنم
ـ بعضى وقتها خيلى دلم مى خواهد خانواده ام را ترك كنم
ـ گاه روزها، هفته ها و حتى ماهها بوده كه دست ودلم به كارى نرفته است
ـ من حساس تر از ديگران هستم
ـ واقعاً اعتماد به نفس ندارم
ـ بيشتر اوقات غمگين هستم
ـ احساس مى كنم كه بى دليل مجازات شده ام!
ـ غالباً از چيزى دلواپسم
ـ براى هيچ كس چندان مهم نيست كه چه بر سرم مى آيد
ـ حتى وقتى هم كه با ديگرانم، غالباً احساس تنهايى مى كنم
ـ اغلب مجبور بوده ام از كسانى اطاعت كنم كه به اندازه من نمى فهميدند
ـ اى كاش به اندازه ديگران خوشحال بودم
ـ به نظرم هيچ كس مرا درك نمى كند
اين خانم جوان بر سر دو راهى ادامه زندگى با همسرش در شرايط موجود (البته با كمى گذشت و اغماض كه برايش خيلى هم سخت بود)و طلاق و جدايى از مردى كه در روزهاى اول آشنايى، از خود صداقت نشان نداده بود، قرار گرفته بود. اما يك سؤال جدى از دختر و پسرهايى كه در آستانه ازدواج و يا در جست وجوى همسر دلخواه خود و يا انتخابى درست بر سر دو راهى زندگى قرار گرفته اند:
پاسدارى از صداقت
شما چقدر صداقت داريد؟ و تا كجا از آن پاسدارى مى كنيد؟براى درك درست ترى از عطر و طعم زندگى ، طرح مواردى كه در انتخاب همسر دچار مشكل شده اند، مى تواند راهگشاى جوانانى باشد كه قصد ازدواج داشته اما ملاكها ومعيارهاى درستى براى تداوم زندگى زناشويى ندارند و ازدواج براى آنها مقوله اى بديهى و سهل و آسان است كه نياز به مطالعه و آگاهى چندانى ندارد!
دختر وقتى شروع به صحبت كرد، با لحن بغض آلودى گفت: نمى دانم از كجا و از چى شروع كنم؟ و بعد زد زير گريه. من سكوت كرده بودم و او اشك مى ريخت. وقتى كمى آرام گرفت، اشك هايش را پاك كرد و گفت: ديگه هيچ چيز خوشحالم نمى كند، ديگه هيچ راهى نمونده، نه راه پس دارم و نه راه پيش، «خود كرده را تدبير نيست». همه به من مى گفتند كه اين پسر به درد تو نمى خوره! پدر ومادرم اصرار و التماس مى كردند كه دست از سعيد بردارم. اما من پافشارى كردم كه يا سعيد و يا هيچ كس ديگر.
من گول ظاهر سعيد و حرفهاى قشنگ و زرق و برق زندگيش رو خورده بودم! ولى...
سعيد و خانواده اش، هر روز با گل و هدايا در خانه ما را از پاشنه در مى آوردند و پدر و مادرم را تحت فشار قرار مى دادند. من و سعيد، هر دو تك فرزند بوديم. از اين رو پدر و مادرمان را خيلى تحت فشار قرار مى داديم تا اينكه پدر و مادر من هم موافقت كردند و ازدواج ما سر گرفت. اما ديرى نپاييد كه من متوجه شدم؛ سعيد، همان سعيدى كه من مى شناختم نيست! او جوانى خودخواه و مستبد بود. زيرا هميشه هرچه را كه خواسته بود، برايش مهيا كرده بودند. اوايل زندگى خيلى بدنبود. اما كمى بعد، بهانه گيرى ها شروع شد. سعيد به خواسته هاى من احترام نمى گذاشت. او مرا ناديده مى گرفت. فقط خودش و خواسته هاى خودش مهم بودند.
حالا كه خوب فكر مى كنم... مى بينم پدر و مادرم حق داشتند، سعيد جوان لايق و صادقى نبود. به راستى كه صداقت اصلى ترين و مهمترين شرط در همه امور بويژه زندگى مشترك است.
پايه هاى زندگى مشترك، بايد بر مبناى صداقت، درك و تفاهم متقابل، عشق و محبت و احترام و اعتماد دو جانبه و نه يك طرفه باشد.
احترام صادقانه
براى درك اين مسأله كه صداقت و احترام تا چه اندازه صادقانه و يا ظاهرى است مشخص كردن معيارهاى شخصى و آشنايى با ملاكها و معيارهاى مهم زندگى سالم خانوادگى و زناشويى مانند: عشق و علاقه و تناسب ظاهرى و نيز تناسب اعتقادى، اخلاقى و شخصيتى و همچنين تناسب اقتصادى، اجتماعى، فرهنگى، تحصيلات، شغل و خانواده طرفين نيز بايد در انتخاب همسر آينده مورد توجه قرار گيرد.آشنايى با ويژگيهاى فرد مورد نظر بايد قبل از انجام عقد و عروسى صورت گيرد. دانستن اين كه همسر آينده شما (چه دختر و چه پسر) چگونه آدمى است و چگونه فكر وزندگى مى كند، انتخاب را براى شما آسان تر خواهد كرد.
مثلاً اين كه :
ـ همسر آينده شما به چه چيزهايى در زندگى بيشتر اهميت مى دهد؟
ـ او چگونه به دنيا و زندگى نگاه مى كند؟
ـ تحصيلات و شغل واقعى او در چه زمينه اى است؟
ـ دوستان او از چه تيپ كسانى هستند؟
ـ چقدر به خانواده خود نزديك است؟
ـ آيا اهل معاشرت و رفت وآمد فاميلى است؟
ـ آيا نسبت به خانواده شما و يا بعضى از اعضاى فاميل شما حساسيت از خود نشان مى دهد؟
ـ آيا به معاشرت فاميلى و دوستان شما اهميت مى دهد؟
ـ اوقات فراغت خود را چگونه مى گذراند؟
ـ آيا اهل مطالعه است؟
ـ آيا به شعر و موسيقى علاقه دارد؟
ـ از چه نوع فيلم هايى خوشش مى آيد؟
ـ آيا اهل سفر است؟
ـ آيا اهل گردش در طبيعت وكوه پيمايى است؟
ـ نقاط ضعف او چه چيزهايى است؟
ـ به چه چيزهايى حساسيت نشان مى دهد؟
ـ نگرانى هاى او چه هستند؟
ـ ازچه چيزهايى بدش مى آيد؟
ـ از چه چيزهايى خوشش مى آيد؟
ـ چقدر اهل گذشت و بخشيدن است؟
ـ آيا احساسات شما براى او اهميت دارد؟
ـ او چقدر از گذشته شما مى داند؟
ـ شما از گذشته همسر خود چه مى دانيد؟
ـ شما از همسر خود چه انتظاراتى داريد؟
ـ او ازشما چه انتظاراتى دارد؟
ـ آيا با سليقه همسر خود آشنا هستيد؟
ـ آيا مى دانيد ازچه رنگى خوشش مى آيد؟
ـ چه غذاهايى را دوست دارد؟
ـ از چه مدل خودرويى خوشش مى آيد؟
ـ چه نوع چيده مان و دكوراسيونى را براى خانه احتمالى آينده تان ترجيح مى دهد؟
و....
در چند قدمى دانشگاه از تاكسى پياده شدم، پس از گذشتن از مقابل چند مغازه طلافروشى، درمقابل يكى از مغازه ها دختر و پسر جوانى را ديدم كه مشغول تماشا و انتخاب زينت آلات داخل ويترين بودند. گفت وگوى آنها، ناخواسته نظرم را جلب كرد. دختر مى گفت:
ـ انتخاب من همينه كه گفتم و پسر با استيصال مى گفت:
ـ آخه ...خيلى گرونه
ـ خب گرون باشه، آيا من ارزش ندارم؟
پاهايم سست شد و به بهانه تماشاى ويترين بغل ايستادم و به ادامه گفت وگوى آنها گوش سپردم، پسر پاسخ داد:
ـ ارزش تو بيش از اينها است، اما من الآن شرايطش رو ندارم. و دختر اصرار كرد:
ـ اگر ارزش من بيشتر از اينها است، پس همين ها رو برام بخر.
راهم را كشيدم و رفتم. اما چهره درهم، مظلومانه و ملتمسانه مرد جوان، همچنان در مقابل چشمانم بود.
از خود پرسيدم:
چقدر پول، طلا، خودرو و خانه مى تواند ضامن خوشبختى دو نفر باشد؟
مسلماً اين ها مى توانند رنگ زندگى را عوض كنند. اما طعم آن را چطور مى توانند عوض كنند؟
پول، طلا، خودرو و هرچيز ديگر مادى ابزار زندگى هستند نه پايه و اساس آن.
پايه و اساس زندگى كه طعم آن را شيرين مى كند، عشق و احترام و گذشت و اهميت دادن به خانواده ها و خواسته هاى يكديگر، آزادى و استقلال مشروط در زندگى زناشويى و .... است.
نظر شما در اين باره چيست؟
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}